محل تبلیغات شما

 

من لطفی را کمابیش دنبال می‌کردم تا سال شصت و نه که موسسه‌ای به نام ساز نوروز» اثری به نام بسته‌نگار» به بازار آورد. این کار محصول مشترک محمدرضا لطفی، مجید کیانی و ناصر فرهنگ‌فر بود. پس از آن یادی از درویش خان» و قافله سالار» هم از طرف همین موسسه بیرون آمدند. مشخص بود که ساز نوروز نسبتی با لطفی دارد، و موسسه‌ای است که بر انتشار کارهای او متمرکز است.

نمی‌دانم این اتفاق‌های خاص‌اند که مسیر زندگی را تعیین می‌کنند، یا این که ما پس از انتخابِ (خواه آگاهانه، خواه از روی ناچاریِ) یک مسیر، سعی می‌کنیم مقدمه‌های آن اتفاق را بازیابی کنیم و آن‌ها را ارزشمند و خاص جلوه دهیم. حالا من از شهری در هزار کیلومتری آمده بودم و در تهران دانشجو بودم. دانشکدۀ ما در لویزان بود و خوابگاه در میدان امام حسین، خیابان مازندران. معمولاً به همراه دوستان از لویزان با اتوبوس واحد به پیچ شمیران می‌آمدیم، و بسته به اینکه عجله داشته باشیم یا نه، از پیچ شمیران تا خوابگاه را با وسیلۀ نقلیه یا پیاده می‌رفتیم. یک روز با دوستم آقای ی» از کلاس بر‌می‌گشتم. بعد از پیاده شدن در ایستگاه پیچ شمیران، او پیشنهاد داد که برای پیاده‌روی به جای خیابان انقلاب، از خیابان حقوقی برویم. من هم پذیرفتم. با هم صحبت می‌کردیم و قدم می‌زدیم، که ناگهان به من گفت: اینجا رو ببین، ساز نوروز!» فکر نمی‌کنم که او این نام را می‌شناخت، اما می‌دانست که من به موسیقی ایرانی علاقه دارم، چون در خوابگاه ما چند نفری بودیم که کارهای موسیقی ایرانی را گوش می‌دادیم و دوستان این را می‌دانستند. و حالا اینجا این کلمۀ ساز» نظرش را جلب کرده بود و می‌خواست نظر من را هم به آن جلب کند.

من انگاری گم‌شده‌ای را پیدا کرده باشم! یکی دو ماه قبل از آن به تالار محراب در خیابان ولی‌عصر رفته بودم و برای فراگیری موسیقی ایرانی اقدام کرده بودم. آن‌ها گذراندن یک دورۀ تئوری موسیقی» را برای شروع لازم دانسته بودند. من این کلاس‌ها را ثبت نام کرده بودم و هر هفته سر کلاس حاضر می‌شدم. کلاس‌ها شامل آشنایی با خطوط حامل و اندازۀ کشش نُت‌ها و سکوت‌ها و میزان و . بود، و یکی دو جلسه سلفژ هم در آن گنجانده بودند، به شکلی که هنرجو بتواند دیدگاهی کلی از موسیقی پیدا کند. با پیدا کردن ساز نوروز، در اولین فرصت سری به آنجا زدم، و سراغ کلاس تار یا سه‌تار را گرفتم.

مدیر موسسه ایراندخت لطفی بود، خواهر لطفی. و در جواب من که سراغ او را گرفتم، گفت که ممنوع‌الورود است، و دارند کارهایی انجام می دهند تا اجازۀ ورودش را بگیرند. من از خودم پرسیدم: به کدام جرم؟ ساختِ شبنورد»؟ کاروان شهید»؟ سپیده» که پای ثابت سالگرد پیروزی انقلاب در تلویزیون است؟ یا چه؟ خانم لطفی گفت که مهران لطفی (برادرِ محمدرضا، که هنوز بر اثر تصادف فوت نکرده بود) تار آموزش می‌دهد و علی بیانی از شاگردان محمدرضا لطفی هم سه‌تار. من به تار علاقه داشتم، اما خرید آن در شرایط دانشجویی و وابستگی اقتصادی به خانواده، ممکن نبود. من سه‌تار را برگزیدم و برای کلاس ثبت نام کردم. روز کلاس من چهارشنبه بود، ساعت شش عصر. ما یک خانم و دو آقا بودیم که این ساعت می‌آمدیم و کلاس‌مان تا ساعت هفت بود؛ هر نفر بیست دقیقه.

 

در اولین جلسه، استاد به معرفی کلی موسیقی دستگاهی ایران، ردیف موسیقی دستگاهی، ساز سه‌تار و روش آموزش شفاهی یا سینه به سینه پرداختند. بعد هر کدام از ما جداگانه روش دست گرفتن ساز، و چگونگی قرار گرفتن دست راست بر روی کاسۀ ساز و مضراب زدن را فرا گرفتیم. این کار باید یک هفته تمرین و تکرار می‌شد تا ملکۀ ذهن شود.

اتفاق تازه‌ای داشت می‌افتاد. اتفاقی که متفاوت از قبولی‌های درسی و قبولی کنکور سراسری و دوستی‌های مدرسه‌ای و دانشگاهی و خوابگاهی و . بود. یکی از آن بزنگاه‌های ویژه بود که آرام آرام داشت خودش را در زندگی‌ام جا می‌کرد، و ذرّه ذرّه بر دلم می‌نشست، و من چه [می] دانستم که این سودا مرا زین‌سان کند مجنون؟». آمد و نشست و جا خوش کرد. دلم نرم نرمک با او خو گرفت، و او را معیار کرد. هر چه با او می‌توانست باشد، ماند؛ و اغیار از خلوتِ دل به در شدند، و هر چه کرد او کرد؛ من فقط ناظر بودم، ناظری بی‌دست و پا.

من نه خود می روم، او مرا می کِشد

کاهِ سرگشته را کهربا می کِشد 

 

 

جوجه ی بط و مرغان خانگی

این سو کشان، سوی خوشان!

چه دانستم که این سودا...

لطفی ,موسیقی ,هم ,ساز ,یک ,کلاس ,از آن ,موسیقی ایرانی ,بودم و ,که این ,بودیم که

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها